بهائیان در عصر پهلوی
پیشگفتار
سال 1373 و در گرماگرم کارهای اداری یکی از روزهای شروع فعالیت در مؤسسه کیهان، اطلاع یافتم که فردی به نام احمد اللهیاری قصد دیدار با من را دارد.
با نام احمد اللهیاری از قبل آشنا بودم. او در دهه شصت با تحریریه ماهنامه کیهان فرهنگی همکاری داشت و آخرین سمت سازمانی وی، ویراستار انتشارات کیهان بود.
با انتصاب آقای حسین شریعتمداری به عنوان نماینده مقام معظم رهبری و سرپرست مؤسسه کیهان، من نیز به صورت تمام وقت، به عنوان مشاور فرهنگی مؤسسه کیهان، انجام وظیفه میکردم.
نشر فرهنگ انقلاب اسلامی از یک سو و افشای خیانت جریان روشنفکری سکولار در عصر پهلویها، بخشی از وظایفی بود که در دستور کار فعالیتهای جدید مؤسسه کیهان قرار داشت. احمد اللهیاری به عنوان یک روزنامهنگار قدیمی و ویراستار حرفهای، با تجارب و توانمندیهایش میتوانست یکی از همکاران دفتر پژوهشهای مؤسسه کیهان باشد و به همین سبب با او ملاقات کردم.
اللهیاری منش خاص خود را داشت و صریح دیدگاهها و
خواستههای خود را مطرح میکرد. پس از سلام و احوالپرسی، در آغاز درباره فعالیتها و کارهای گذشته و امروزش در کیهان پرسیدم. گفت که تا چند ماه پس از انقلاب عضو تحریریه روزنامه کیهان بوده است؛ سپس به دلیل عملکرد ضدانقلابی روزنامه کیهان و اعتراض مردم همراه با دوستانم از مؤسسه اخراج شدیم. چند سال بعد زمانی که مرحوم حسن منتظرقائم (اولین مشاور و قائممقام فرهنگی کیهان پس از پیروزی انقلاب اسلامی) تصمیم به انتشار ماهنامه کیهان فرهنگی گرفت، مرا به عنوان مسئول بازبینی نهایی مطالبی که برای چاپ برگزیده بود در میان سه ویراستار - که تحریریه کیهان فرهنگی را تشکیل میدادند - انتخاب کرد و ادامه داد:
«پس از مرگ نابههنگام مرحوم حسن منتظرقائم نیز مدتی شبها تا دیروقت، مشغول ویرایش مطالب کیهان فرهنگی بودم، اما بعدها با دستور آقای «سید محمد اصغری» سرپرست وقت مؤسسه کیهان که قصد گسترش فعالیت سازمان «انتشارات کیهان» را داشت، به عنوان ویراستار، به سازمان انتشارات کیهان منتقل شدم.»
دیدارها و ملاقات من با «اللهیاری» چند بار تکرار شد، تا اطلاع یافتم که قصد قطع همکاری و بازخرید خود را دارد. به او پیشنهاد انتقال از بخش انتشارات به دفتر پژوهشهای مؤسسه را دادم، اما او دیگر تصمیمش را گرفته بود تا خود را بازخرید کند و چنین کرد.
مدتی از رفتن مرحوم احمد اللهیاری نگذشته بود که او تقاضای ملاقات دیگری با من کرد، پذیرفتم و با هم به گفتوگو نشستیم. از دلمشغولیها و بیماریاش گفت و افزود:
«زمانی که آقای «حسین شریعتمداری» به سرپرستی کیهان منصوب شد، من قصد ماندن و ادامه همکاری با مؤسسه را با احتیاط در سر داشتم، اما زیر فشار خرد کنندهای از جانب دوستان
10
به اصطلاح روشنفکرم در بیرون و درون مؤسسه قرار گرفتم. آنها همواره به نوبت به دیدار من میآمدند و یا تلفنی میگفتند: یقین داشته باش از این پس، فرجام کوچکترین اشتباه تو زندان خواهد بود، پس چه بهتر که خودت رفتن را انتخاب کنی. سرانجام خرابکاری ذهنی آنها نسبت به وضعیت جدید مؤسسه، کار خود را کرد و من علیرغم میل باطنیام خود را بازخرید کردم.»
او در ادامه این دیدار، تقاضای همکاری و بازگشت مجدد خود را به مؤسسه مطرح کرد. مشکلات فراوان وی از یک سو و پیشنهاد انتقال تجاربش در عرصه روزنامهنگاری از سوی دیگر، سبب شد که موضوع را با آقای حسین شریعتمداری سرپرست محترم مؤسسه در میان بگذارم و مقرر شد که وی به صورت پارهوقت همکاری مجددش را با کیهان آغاز نماید.
بنابراین، اللهیاری از نیمه دهه هفتاد همکاری خود را با دفتر پژوهشهای مؤسسه کیهان آغاز کرد. آن روزها، منش اللهیاری همچنان در حال و هوای برآمده از افکار روشنفکری غربزده بود و حتی تعاملات خود را با چنین طیفهایی انکار نمیکرد، اما گفتارها و خاطراتش همه حکایت از زخمی داشت که بر جان و روان او مانده بود. آن زخمها را سالها به دوش کشیده بود و آن روزها در دفتر پژوهشها، زمانه را زمانهی واگویی اسباب و دلایل زخمها و دردهای کهنه میدید.
احمد اللهیاری روزنامهنگاری را از نیمه دوم دهه چهل، در عصر استبداد پهلوی دوم، با هفتهنامههای فردوسی، تماشا، صبح امروز و... آغاز کرده بود. نام او آنگاه در میان محافل فرهنگی آوازهای یافت که نیمه دوم دهه چهل، امضایش پای اولین بیانیه تأسیس کانون نویسندگان ایران قرار گرفت.
11
کارنامه او، البته در دورهای رنگ و بوی مبارزات سیاسی گرفته بود. یک بار، پس از قیام پانزده خرداد 1342 به مدت چند ماه بازداشت و به سربازی اعزام شد. بار دیگر، در اواخر دهه چهل به اتهام همکاری با گروههای مارکسیستی دستگیر شد، اما چنانچه خود میگفت به سبب نداشتن انگیزه، مقاومت را رها کرد و از زندان آزاد شد.
اللهیاری در آن سالها با چهرهها و شخصیتهای فرهنگی بسیاری همنشین بود که جلال آلاحمد یکی از آنهاست. جلال، شخصیت شاعرانه اللهیاری را ستوده بود و احمد نیز یک بار در ویژهنامه جلال در کیهان فرهنگی (مهرماه 1380 شماره 180) با نام خود و در مقاله روزی که جلال به خاک رفت، یادهایی نیکو از جلال را زنده کرد.
اللهیاری در هسته مرکزی روشنفکران سکولار عصر پهلوی حضور داشت و همین حضور، وزنی دیگر به خاطرات و تحلیلهای وی میداد. هر سال که از حضور او در دفتر پژوهشهای مؤسسه کیهان میگذشت، او سرخوردهتر از گذشته خود میشد. تحولات نوین جامعه ایران را که بیواسطه و از نزدیک نگاه میکرد، دغدغهها و دلمشغولیهایش بیشتر میشد، اگرچه سلوک و رفتارش، از جنس ویژه خود بود.
در آستانه دهه هشتاد، شش سال پیش از مرگش، به تدریج تحولی درونی در افکار و عملکرد او آغاز شد؛ از این رو، وقتی در خبرها آمده بود که قرار است کافه نادری در قامت پاتوقی برای روشنفکران غربزده عصر پهلوی، به موزه تبدیل شود، اللهیاری طی یادداشتی در روزنامه کیهان (مورخه 31 / 3 / 1382) با عنوان کافه نادری گوشهای از جهنم بود، نسبت به این اقدام اعتراض کرد و نام خود را
12
نیز بر پای آن یادداشت گذاشت. دغدغه او سبب شد زخمی را که از آن پاتوق به اصطلاح روشنفکری بر جسم و روانش مانده بود، در آن یادداشت روایت کند.
کارنامه احمد اللهیاری در چند سال آخر پیش از درگذشتش، کارنامه قابل قبولی بود. صدها نوشتهای را که روایتگر روحیات، زندگی و زمانه روزنامهنگاران، احزاب و فعالان فرهنگی و سیاسی ایران در چهار دهه گذشته است، تحریر کرد که بخشی اندک از آنها در کتاب روایت سانسور (جلد 24 از مجموعه کتابهای نیمه پنهان) در سال 1385 منتشر شده است و در پاییز 1386 نیز بخش دیگری از آن نوشتارها، در پاورقی دیگری با نام وی و تحت عنوان بهائیان در عصر پهلویها منتشر شد. برخی دیگر از آن مطالب نیز با نامهای مستعار الف. خراسانی، امضا محفوظ و... در روزنامه کیهان به چاپ رسید.
اللهیاری البته میدانست دوستان سابقش که برخی در اردوگاه رسانههای اپوزیسیون سلطنت طلب فعال هستند و بخش دیگر با همان علائق، در رسانههای داخل ایران حضور دارند، تحولات فکری و درونیاش را برنخواهند تابید و قصد ترور شخصیتش را خواهند کرد. به واقع نیز همانطور که پیشبینی میکرد، شد.
با درگذشت مرحوم اللهیاری، دوستان سابقش حتی به حرمت مرگ وی سکوت نکردند. وقتی زندگینامه او در روزنامه کیهان منتشر شد و خبرگزاریها و رسانههای داخلی خبر از حضور او در عرصه مبارزه با جریان «ارتجاع روشنفکری» دادند، دوستان سابقش فحاشیهای خود را آغاز کردند. علیرضا نوریزاده (جاسوس موساد) که گاه و بیگاه در هنگام حیات احمد اللهیاری، نام او را به عنوان رفیق شفیق سالهای قبل از انقلاب و در زمره یکی از
13
نویسندگان و شاعران برجسته یاد میکرد، یکباره با چرخش آشکاری در سه، چهار برنامه تلویزیونی به تخریب شخصیت آن مرحوم پرداخت و اتهامات ناروایی را به او نسبت داد. هوشنگ اسدی و همین طور جواد طالعی (ضدانقلابیون فراری و چپنمای نوکر راست) با نشر سخیفترین الفاظ، حرمت دوست سابق خود را که تازه از دار این دنیا سفر کرده بود، شکستند. روزنامهنگاران و روشنفکران وابسته و فراری خارج از کشور ناگهان خود را بر کسوت پیامبران پاکی نشاندند و اللهیاری را - به خیال خود - به حضیض ذلت کشاندند؛ غافل از اینکه این موج ترور و تخریب شخصیت، به ضد خودشان تبدیل شد.
عمر مرحوم اللهیاری البته کفاف نداد که نظارهگر گوشهای از آن ترور شخصیت و فحاشیها باشد، چنانکه خود آن را پیشبینی میکرد. وقتی در آخرین باری که او به دفتر پژوهشهای مؤسسه کیهان آمد و بحث و گفتوگویی پیرامون روشهای ترور شخصیت نویسندگانی که منتقد گذشته خود هستند، درگرفت، اللهیاری گفت:
«شیوه این روشنفکران غربزده همین هست، تا وقتی که در میان آنها هستی و در خط آنها حرکت میکنی، مرتب از تو ستایش میکنند، اما وای به حال روزی که بخواهی آنها را نقد کنی و راه زندگی و کارت را از آنان جدا کنی.آن وقت میگویند بابا فلانی که جاروکش ما بود و هزار تهمت به تو میزنند.»
سخنان احمد اللهیاری هم نشان از واقعگرایی نقطه دید و تحلیلهای او داشت و هم روایتگر زخم و تیشهای کهنه است. انتشار دست نوشتههای پایانی عمرش و بسیاری دیگر از خاطراتش را به روزگار دگر میسپاریم، اما مرحوم اللهیاری در طول سالها همکاریاش با دفتر پژوهشهای مؤسسه کیهان نامهها و خاطرات
14
بسیاری را به رشته تحریر درآورده است. نوشتاری که در ادامه از نظر مخاطبان گرانقدر خواهد گذشت، یکی از نامههای مرحوم احمد اللهیاری است که حدود هفت سال پیش از مرگش به رشته تحریر درآمده است و حکایت از «مرگ آگاهی» او دارد.
آن «مرگ آگاهی» سبب شد احمد در سالهای پایان عمر خویش در قامت نویسندهای ظاهر شود که در آثار مکتوبی که از خود بر جای گذارده، بیملاحظه این و آن، به بیان علل و چگونگی رخدادها بپردازد. ورود و همکاری او با دفتر پژوهشهای مؤسسه کیهان و نگارش سلسله مطالبی که به افشاگری جریان روشنفکری پرداخت، در چنین چارچوب فکریای معنا مییابد. او در این مقالات راوی دشواریهای زندگی مطبوعاتی، سیاسی و فرهنگی خود و دوستانش بوده است. در نوشتاری که در ادامه منتشر خواهد شد، احمد اللهیاری به بیان انگیزه و علل چنین رویکردی در آثارش پرداخته و خود خواسته بود، این نامه را که صبغه یک وصیتنامه دارد، پس از مرگ او منتشر کنیم، تا در روزهایی که دیگر تنها نام و خاطرهای از او باقی است، یادش را پاس داشته باشیم. برای او همراه با خوانندگان محترم از درگاه ایزد یکتا، طلب رحمت و مغفرت میکنیم.
حسن شایانفر
دفتر پژوهشهای مؤسسه کیهان
15 / 1 / 1387
15
وصیت نامه مرحوم اللهیاری نویسنده کتاب
بسم الله الرحمن الرحیم
برای من؛ مرگ پایان نیست
«قل یا عبادی الذین اسرفوا علی انفسهم لا تقنطوا من رحمت الله...»
برادر گرانقدر ایمانی، جناب حاج حسن شایانفر
سلام
این نامه را در شرایطی میخوانید که من به عنوان احمد اللهیاری حضور فیزیکی ندارم. از من تنها نام و خاطرهای - آن هم برای چند روز اولیه مرگم و در جمع محدود دوستان نزدیک و اعضای خانوادهام - در میان خواهد بود و سپس، برای ابد از یادها خواهم رفت. از این روی تصمیم گرفتهام تا به دور از روشنفکربازیهای رایج در روزگار ما، که به فریب آن تمام عمر و هستی خود را به آتش کشیدم، با شما حرف بزنم.
جناب شایانفر
از مرگ نوشتن و درباره «مرگ» حرف زدن و تنظیم یک وصیتنامه
17
آن هم توسط فردی چون من - که تمامی جوانی و دوره فعال عمرش را در راه باطل گذاشته است - کار آسانی نیست. این امر بیش از هر چیز محتاج صداقت و شجاعت است که متأسفانه ما مدعیان روشنفکری - بر خلاف ادعاهایمان - شجاعت رودررویی با حقایق را نداشتهایم و همواره و در هر شرایطی از مواجهه با حقایق طفره میرویم، اما این آخرین مجال من برای حرف زدن است. پس میکوشم تا با شجاعت و صادقانه با مسائل برخورد کنم و گوشهای از آنچه بر من و بسیاری از آحاد نسل من رفت را برای شما و دیگر مخاطبانی - که احیانا این نوشته را خواهند خواند - روشن کنم.
اگر امروز این سطور را مینویسم، نه به خاطر آن است که احساس کرده باشم توضیحی به شما مدیونم، نه! توضیحی در کار نیست. آنچنان که رسم مردان زمانه است، بیتردامنی از اقیانوسها گذشتهام. نه از میان اقیانوسها که صخرهی برآمدهاش بودم - که از کنار خویشتن خویش نیز.
گوسفند قربانی ابراهیم نبودم تا که تاوان عشقم کنند. که در من چاههایی نفس میزدند. با هزاران یوسف خیرنادیده از دست رفیقان در تنگناهایش و خسرو نیامده بودم تا شیوایی عشق شیرین را در حجلهگاههای مرصع دریابم؛ که من را فرهاد زادهاند؛ یک لاقبایی تنها، با کولهباری و تیشهای و تنهایی و صخرهای که همه و همه در من است و در من زاییده گشته است و در من نفس میکشد.
من در خانوادهای مسلمان به دنیا آمدم و در سایه مراقبت آنان بالیدن آغاز کردم. دوران خردسالی را در نخستین کودکستان اسلامی که به همت حضرت آیت الله مرحوم فومنی در خیابان لرزاده تأسیس شده بود، گذراندم و بقیه ایام تحصیل را نیز در مدارس جامعه
18
تعلیمات اسلامی - که پدرم در شمار اعضای مؤسس و هیأت امنای آن بود - طی کردم. اما اجازه بدهید صادقانه اعتراف کنم که جز همین چند سال آخر - که در کنار شما و برخوردار از ارشادات و راهنمایی و نظارت حاج حسین شریعتمداری قلم میزدم - همه سالهای فعال عمرم در راه باطل سپری شد. بطالتی که نکبتش بیش از همه گریبان خودم را گرفت و با اینکه سالها از عمرم را در راه مبارزه با رژیم آمیخته با کفر و ستم پهلوی سپری کردم و زندان و شکنجه با کابل و شلاق و سربازی و بیگاری و هزاران سختی و مشقت را تحمل نمودم؛ چون در طریق خداوندی نبود، نه تنها بر عزتم نیفزود، بلکه خود وبال من گردید. تا جایی که بارها آرزو میکردم، ای کاش پایم هرگز به زندان نمیرسید.
شاید این تصور پیش آید که من حرفها را از وحشت مرگ بر زبان میرانم، در حالی که این طور نیست؛ زیرا در شرایط کنونی برای من مرگ پایان نیست، بلکه آغاز دیگری است. مرگ نقطه پرواز دیگر و دعوت شدن به گوشهای دیگر از خوان بیکران نعمتهای الهی است. از این گوشه سفره برخاستن، به گوشهای دیگر دعوت شدن است.
اما مرگ برای امثال من - که عمرمان را با فریب شیاطین زمانه و در کجراهه سپری کردیم و اینک با دستهای خالی - بیهیچ آذوقه و توشه و زاد راه مفیدی - به گوشهای دیگر رهسپار میشویم، بسیار تلخ و ناگوار است و به امید کاستن از این ناگواری و تلخی است که از اطرافیانم و از همه کسانی که مرا میشناختند، عاجزانه درخواست میکنم تا برایم دعا کنند.
من تمام سالهای مفید عمرم را در خدمت جریان روشنفکری گذاشتهام، جریانی که نه تنها عزتی بر من نداد، بلکه باعث تباهی و
19
خسران من شد.
من نه مال و منال و ملک و املاک و ثروتی دارم که از شما بخواهم تا به عنوان وصی بر توزیع و تقسیم آن در میان وارث من نظارت کنید و نه صاحب درآمد سرشاری هستم تا بخشی از آن را به عنوان باقیات الصالحات بر جای بگذارم. من در گسترهی این خاک پهناور تنها مالک تجارب خود هستم. تجربیاتی که به قیمت از دست دادن جوانی و عمر خود فرا چنگ آوردهام و اینک میکوشم تا این گنج شایگان خود را به رایگان در اختیار جوانان خالی از تجربه و دغدغههای عملی وطنم بگذارم و در این راه از شما مدد میخواهم.
این تجارب حاصل برخوردهای روزمره من با افراد و عناصر مختلف این آب و خاک است و چون من در طول عمرم بیش از همه و بیشتر از دیگر گروهها و اقشار با اعضا و وابستگان جریان روشنفکری این آب و خاک محشور بودهام، این تجربه به یک اعتبار، کلید شناسایی این جریان است. جریانی که سر از مزبله اومانیسم در میآورد.
بگذارید اعتراف کنم که دوری گزیدن از تعصب و دوری از غیرت دینی و ملی و به طور کلی لیبرالیسم اخلاقی و اجتماعی، آخرین منزلگاهی است که اومانیسم در آن سکنی میگزیند.
بیهیچ تردیدی تمامی اعضای خانواده روشنفکری، اعم از شاعر و نویسنده و نقاش و فیلمساز و روزنامهنگار، سر از این دیار بیرون میآورند. به عبارت دیگر، غلطیدن در مرداب لیبرالیسم اخلاقی و اجتماعی، نتیجه محتوم تشکیک دینی و پذیرش نسبیت و اصالت دادن به تجربه حواس در معرفت است و این تمام حاصلی است که از برخورد با جامعه روشنفکری حاصل میآید.
20
آن زمان که روشنفکر قائل به هیچ رهانندهای جز خود نشد و بنای روییدن تمام بساط گذشته را در سر پرورانید و در صدد آزادی از تمام قیود و تعهدات آسمانی برآمد، زوال و گمراهیاش آغاز میشود و من هم از همین راه رفتم و همین مسیر را طی کردم. من نیز به این نتیجه رسیدم که «آزادی چون یک آرمان انسانی مفهومی مطلق است؛ یعنی بدون چون و چرا است. آزادی همانا توانایی برگزیدن است. باید چنان کنی که میخواهی و آن راهی را بروی که دلخواه تست.»
با چنین درک و دریافتی از آزادی، حذف تعصب دینی یا ملی امری بسیار ساده و آسان میگردد و فرو رفتن در آغوش امپریالیسم، در غلطیدن در انواع ابتذال و هزاران بیماری دیگر موجه جلوه میسازد و جدایی از خدا و خالق را نیز.
بگذارید صادقانه اعتراف کنم که جریان روشنفکری با نخستین ضربات تیشهاش ریشه اعتقادات مرا قطع کرد و دوستان بسیار فرهیخته و کتابخوانده و آشنا به راه من، اولین رسالتی که برای خود قائل بودند، جدا کردن امثال من از ریشهها و گذشتههایشان بود و در این مسیر بود که تا به خود آمدم کتابهای احمد کسروی را به دستم داده بودند و مرا رودرروی پدر و مادر و اعضای فامیل و خانواده که بر حفظ پیوندهای دینی و اخلاقی اصرار داشتند، ایستاده بودند. در مرحله بعد سر از محفل بهائیان درآوردم، اما خدای را شکر که هوشیاری من تا آن حد بود که فریب جاذبههای رنگین باب و بهاء را که در هیأت گفتوگو با دختران زیبارو تجسم مییافتند، نخورم. اما ویرانی به اساس و پایههای اندیشه و اعتقاد من آسیب رسانده بود. به دنبال این تزلزلها بود که سر از مزبله مارکسیسم درآوردم و باقیمانده اعتقادات را در این وادی از دست دادم. بر این اساس وقتی پس از
21
سالها مبارزه و ایستادگی از زندان رها شدم و مجبور بودم که برای حفظ نهضت کلیه ارتباطاتم را با عناصر فعال قطع کنم، هیچ دستاویز و پناهگاه امن در اختیار نداشتم. به همین سبب به مزبله اعتیاد افتادم.
من با صراحت اعلام میکنم که در کلیه حرکتهای روشنفکرانه این خاک حداقل از ابتدای دهه 1340، حضوری فعال و درجه اول داشتهام و همه جا در کنار پیشگامان این حرکت بودهام و از همین رهگذر همه دستاندرکاران جریان روشنفکری را از نزدیک میشناسم و به خوب و بد آنها آشنا هستم و آنها را در تراژدی نقد و مقایسه سنجیدهام. از مرحوم[جلال]آلاحمد و[علی]شریعتی و[مهدی]بازرگان گرفته تا[احمد]شاملو و[رضا]براهنی و[اسلام]کاظمیه، حتی آدمهایی همچون رضا قطبی و محمود جعفریان و فیروز شیروانلو و دیگرانی همچون[محمود اعتمادزاده]به آذین و کسرایی و ابتهاج و خیل تودهایها و دشمنانشان از پرویز نیکخواه تا ابراهیم گلستان و آخرش لیلی[گلستان]، همه را از نزدیک دیدهام و سنجیدهام و صداقت و تقلب و دورویی و تزویرشان را به خوبی میشناسم.
در ماجرای تأسیس کانون نویسندگان دوره اول، در شمار مخاطبان بودهام و همیشه نخستین امضاها را پای بیانیهها میگذاشتم. در ماجرای رقابتهای حزب توده و دیگر جریانها و گروهها همه را تجربه کردهام.
بگذارید صادقانه اعتراف کنم که زندگی من تا قبل از اینکه خداوند مرا مشمول عنایات خود کند و در مسیر شما و حاج حسین شریعتمداری قرار بگیرم، دست و پا زدنی به عبث بود. رفتوآمدی بر مدار باطل بود که هیچگونه نور رستگاری بر جبین خود و اطرافیانم
22
نمیدیدم. در وجودم کینهای از افراد و جریانی که زندگیام را به تباهی کشیده بود، موج میزد. اما راهی برای ابراز این کینه نداشتم. دلم میخواست فریاد بزنم و جهان را از فریب و کید این جماعت به اصطلاح منورالفکر آگاه سازم، اما نه مجالش را مییافتم و نه دستی که به پشتیبانی از من دراز شود و در این تنهایی مددکار من باشد.
اما خداوند سرانجام دریچههای عنایت را بر من گشود و زمانی که با شما آشنا شدم، شما را هم چونان خودم اهل درد دیدم و چون به صداقتتان ایمان آوردم، همصدایی با شما را در شمار مهمترین وظایفم تلقی کردم و بسم الله گویان همراه شما شدم و همراه با شما افشاگری پیرامون جریان روشنفکری ایران را در قالب نیمه پنهان آغاز کردم.
من نمیگویم که تمام این مهم را من انجام دادهام، نه! اما آنچه را که در توانم بود، دریغ نکردم و کوشیدم تا از این فرصتی که صداقت شما و حاج حسین شریعتمداری فرا راه من گذاشته بود، حداکثر استفاده را بکنم.
ممکن است عدهای بر من خرده بگیرند که چرا در زمان حیاتم و در هنگام انتشار کتب «نیمه پنهان»، نقشم را در این عرصه آشکار نکردم؟ دلیل آن روشن است. من که از نزدیک یکایک اعضای این جامعه روشنفکری را میشناختم، میدانستم که بلافاصله خرابکاری ذهنی علیه من را آغاز خواهند کرد، اما اینک که دستم از این دنیا کوتاه است با افتخار اعلام میکنم که من هم در تولید این مجموعه نقش داشتهام و صادقانه آنچه را که از این جامعه میدانستم در طبق اخلاص نهاده به پیشگاه ملت مسلمان ایران پیشکش کردم و امیدوارم که روزی این تلاش صادقانهی من مقبول درگاه حضرت
23
احدیت قرار گیرد و توشهای برای راه آخرتم باشد. راه آخرتی که به دست این دشمنان دوستنما ویران شده بود.
اینک در شرایطی که دستم از این دنیا کوتاه است، از شما میخواهم تا به دفاع از من برخیزید و اجازه ندهید که فقر سیاه حاکم بر زندگیام زن و فرزندانم را مسخره و دستاویز این خدا بیخبران کند. برای من دعا کنید که خداوند مرا ببخشاید و در جوار رحمت واسعه خویش جای دهد.
با احترام و دوستیهایم
احمد اللهیار خراسانی (اللهیاری)
8 / 9 / 1379 - تهران
24