« اسیر نفس » جهان را روی دادی بود غمناک که در ماتم نشستند اهل افلاک غریب و هولناک و در افزای فجیع و وحشت افزا، تند پژواک فلک بر خویش لرزید از نهیبش گریبان شد ز غم بر آدمی چاک چو آن دم آتش کین شعله ور گشت فزودند آن شرر را خار و خاشاک شرر بگرفت گلشن زان شراره که مبهوت عقل از آن و مات ادراک چو طوفان در نور دید آن چمن را بسی گل پرپر افتادند بر خاک چه شد با گل ستان از جور پاییز چمن در آتش و شد سرو چون تاک خمیده قامت سرو صنوبر حریم گل شکست آن چشم ناپاک شقایق را به گلشن سر بریدند جنایت شد فزون زان قوم سفّاک ز خشم باغبان پروا نکردند شقاومت پیشه گان دون هتّاک اسیر نفس بودند آن جماعت مشو غافل ز نفس خویش، حکاک
تاریخ : پنج شنبه 90/10/22 | 7:54 عصر | نویسنده : محمد نجاتی | نظر